نادر _ داستان کوتاه

شکسته تر از سن واقعیش به نظر می رسید و این روند وقتی سریعتر و سریعتر شد که پسری که هم دانشگاهی دخترش بود وعاشقش شده بود , میخواست به خواستگاری دخترش فرخنده بیاد , روزی که فرخنده راجع به پسری که اجازه خواسته بود تا به خواستگاری بیاد با پدرش حرف زد به نظر نمیرسید که نادر چندان مخالفتی داشته باشه و حتی خوشحال به نظر میرسید اما وقتی فرخنده اسم پسر رو گفت انگار نادر فشفشه باشه و بزارنش روی آتیش , از کوره در رفت و شروع کرد به مخالفت!
فرخنده گفته بود که چون خونواده احسان حاضر نیستن به خواستگاری بیان _ و احتمال میداد که دلیلش وضع مالی بهتر اونا نسبت به خانواده خودش بود_ احسان اجازه خواسته بود که خودش به تنهایی بیاد و قول هم داده بود که کم کم این مساله وقتی اونا ببینن احسان توی تصمیمش جدیه حل میشه و حتما در مراحل بعدی همراهش خواهند بود و فرخنده فکر میکرد که همین حرفش بوده که باعث عصبانیت پدرش شده
هر دوشون _فرخنده و احسان_ احتمال داده بودن که مخالفت و عدم همراهی خانواده احسان به علت تفاوت طبقه اجتماعی اوناست چون خانواده احسان نسبت به خانواده فرخنده در وضع مالی مناسب تری بودن , اما نادر فقط یه راننده بود , اما راننده ای که همیشه سعی کرده بود خوش فکر و مترقی باشه و به قول امروزی ها روشنفکر باشه , چیزی که فرخنده در موردش مطمئن بود و برای همین احتمال میداد که پدرش اجازه میده که احسان مراحل اولیه رو به تنهایی به خواستگاری بیاد اما وقتی نادر اسم احسان امیریان رو شنید بهم ریخت و به حالت پرخاشگرانه شروع به مخالفت کرد و درست در همین لحظه , رویا (همسر نادر) بر خلاف خیلی از اوقات که پشتیبانی کوچکی از بچه های میکرد از اتاق خارج شد و آخرین امید فرخنده نسبت به حمایت های مادرانه رویا از دست رفت!
فرخنده متوجه شد که بعد از منتفی اعلام شدن قضیه خواستگاری , پدرش دیگه اون پدر سابق نیست و حتی رفتار مادرش هم تغییراتی کرد که بدجوری توی چشم میزد طوریکه انگار نادر و رویا بین خودشون هم به اختلاف بزرگی رسیده باشن! در این بین فقط رسول بود که مثل فرخنده متحیر و منگ مونده بود و نمیدونست با توجه به شناختی از روشنفکری پدرش داشت , آیا طرح قضیه ساده ای مثل یه خواستگاری چطور میتونه انقدر پیچیده و بغرنج باشه؟
قبلا هم توی خونه اونا مسایلی پیش اومده بود که اعضای خونواده از دست هم ناراحت شده باشن اما نه فرخنده و نه رسول هیچ کودوم یادشون نمیومد که چنین دلخوری و فاصله ای رو تجربه کرده باشن! تازه اینبار مطلب خاصی برای دلخوری وجود نداشت.
فردای اون روز نادر از سر کارش به دانشگاه رفته بود و بعد از پیدا کردن احسان امیریان ازش خواسته بود که کمی از وقتش رو به اون بده و احسان که بعد از خبرهای ناخوشایندی که از فرخنده شنیده بود فکر میکرد که نادر برای تحقیق و سنجیدن اون , به طور حضوری پیشش اومده قبول کرده بود , اما هر چی بود باعث شده بود که احسان به فرخنده کم محلی کنه و کم کم ازش فاصله بگیره
توی این مدت که رابطه احسان و فرخنده داشت کمرنگ تر میشد بصورت محسوسی رابطه بین نادر و رویا دیگه اون گرمای سابق رو نداشت و هر کودوم سرش رو با چیزی گرم میکرد تا روزا از پشت سر هم بیان وبگذرن
فقط فرخنده بود که از طرفی احسان و عشق و آینده اش رو از دست رفته می دید و از طرفی نادر رو می دید که در عرض یه مدت کوتاه به اندازه چندین سال پیرتر شده! رسول بهش گفته بود که این اواخر شبها صدایی شبیه ضجه و گریه رو از اتاق پدرش شنیده اما جرات نکرده بود که جلوتر بره و در بزنه و یا سوال بکنه
رویا , مادرش اما مثل یه سنگ سرد شده بود , مثل کسی که احساس گناه بزرگی داشته باشه خودش رو با نماز و عبادت سرگرم میکرد , به وضوح کم حرف تر و گوشه گیرتر شده بود و انگار که دلش نخواد با کسی روبرو بشه , فقط سرش به سجده بود
از وقتی که فرخنده و رسول به دنیا اومده بودن هر چی نادر بی دین تر و کافرتر شده بود , برعکس , رویا دیندارتر و باتقواتر شده بود
یه ماه بعد بود که فرخنده غرورش رو شکست و از احسان در مورد سردی و فاصله افتادن توی روابطشون پرسید  اما احسان به حالت سردی بهش گفت که کمی دقیق تر فکر کرده و فهمیده که این ازدواج به صلاح هیچ کودوم نیست و از فرخنده هم خواست که کمی بیشتر و بهتر به این موضوع فکر کنه و بهش گفت "اگه تو هم یه بار دیگه بهش فکر کنی به نتیجه ای که من رسیدم می رسی" و گفت که از تصمیمش منصرف شده و اونو یه تصمیم احساسی و زودگذر معرفی کرد , اما وقتی فرخنده _ فرخنده ای که به عنوان کوه غرور توی دانشگاه شناخته شده بود _ نتونست جلوی خودش رو بگیره و بعضش ترکید و حرف از دروغ بودن حرفای احسان زد , احسان طاقت نیاورد و گفت که اونروز , چطور نادر اونو کناری کشیده و چطور ازش قول گرفته و قسمش داده که از این ازدواج منصرف بشه و دست از سر دخترش برداره!
فرخنده بعد از اینکه از احسان جدا شد یه راست به خونه رفت و حرفایی رو که احسان گفته بود به نادر گفت و گریه کنان ازش دلیلش رو پرسید و نادر که این اواخر به شدت شکسته تر و ضعیف تر شده بود حالش بد شد و مجبور شدن ببرنش بیمارستان!
توی اورژانس دکتر معاینات اولیه رو انجام داد و بلافاصله دستور انتقال نادر به بخش مراقبتهای ویژه رو داد و به رسول در مورد یه سری آزمایشات در مورد صحت عملکرد دستگاههای داخلی بدن نادر دستوراتی داد و گفت که خطر بزرگی بوده که از بیخ گوش نادر گذشته و احتمال داره عوارضی داشته باشه که نارسایی هایی رو در اعضای داخلیش به وجود بیاره
رسول آزمایشات رو یکی بعد از دیگری , به فراخور حال نادر , انجام داد و نتایج رو به دکتر رسوند
دکتر تمام آزمایشات رو دونه به دونه بررسی کرد و اعلام کرد که خوشبختانه مشکلی در اندامها و دستگاههای داخلی نادر دیده نمیشه جز یه مورد که باید بیشتر بررسی بشه و اونم دستگاه تناسلی نادر بود که گویا اونطور که باید و شاید جواب نداده بود که علتش برای دکتر نامعلوم بود و احتمال خطرات دیگه ای رو میداد و از رسول در مورد سابقه بیماری پدرش سوال کرد و گفت اگه پرونده پزشکی قدیمی در مورد پدرت موجود باشه میتونه ارزشمند باشه
رسول گفت که اتفاقا پزشکی رو به عنوان پزشک خانوادگی دارن که سالهاست یه نسخه از تمام پرونده های پزشکی اونا پیش ایشون موجوده و میتونه کپی پرونده پزشکی خانواده رو بگیره و برای دکتر بیاره
فردای اون روز که رسول رفت پیش دکتر ایزدی که یه پزشک عمومی پا به سن گذاشته بود و ازش کپی پرونده پزشکی خونواده رو میگیره تا به بیمارستان ببره , متوجه چندین و چند پرونده کوچیک دیگه و آزمایش میشه که مربوط به مطب دکتر ایزدی نیست و مربوط به سالهای قبل از تولد اون و فرخنده است  و به خاطر کنجکاوی یه نگاهی بهشون میندازه اما چون چیزی ازش سر در نمیاره میزاره سر جاش و پرونده رو تحویل میده به پزشک!
توی بیمارستان وقتی که دکتر پرونده قدیمی رو بررسی میکنه و مثل رسول مجذوب آزمایشات قدیمی و پرونده های کوچیک منفک میشه , رسول حالت عجیبی رو در چهره دکتر تشخیص میده , انگار که دکتر چیز خارق العاده ای رو دیده و فهمیده! انگار که اولین باره داره همچین چیزی می بینه اما وقتی رسول در مورد پرونده و عکس العملهای دکتر می پرسه با اینکه دکتر بارها به حالت تعجب ابروها رو بالا برده و سری تکون داده بود ولی چیزی به رسول نمیگه و همه چی رو طبیعی و طبق روال اعلام میکنه
اما رسول به خود دکتر هم مشکوک میشه , احسان برای عیادت نادر به بیمارستان میاد و نادر نه تنها خوشحال نمیشه بلکه حالش بدتر میشه و دوباره به بخش مراقبتهای ویژه منتقلش میکنن و رویا به حالت پرخاشگرانه احسان رو از بیمارستان دور میکنه و بهش میگه که دیگه هرگز نمیخواد اونو نه اونجا و نه هیچ جای دیگه ای ببینه!
فرخنده که درگیر مشکلات عاطفی خودش بود متوجه چیز خاصی نمیشه اما رسول متوجه میشه که هر چی که هست علی رغم اینکه این روزا نادر و رویا رو از هم دور کرده اما اونقدر مهم و حیاتی هست که با تمام فاصله ای که بین اوناست اما اونارو در یه جبهه قرار میده و علیه دشمن مشترک وادار به حرکات مشابه میکنه!
قبلا از دکتر شنیده بود که دستگاه تناسلی پدرش درست کار نمیکنه اما نمیدونست دقیقا چی شده؟ و چه فرایندی رو به درستی انجام نمیده؟ جواب آزمایشات جدید رو برمیداره و پیش یه متخصص میره و متوجه میشه که پدرش دیگه قدرت تولید مثل نداره و این با توجه به عملکرد دستگاه تناسلی و سن وسال و شرایط پدرش طبیعی نیست , با این وجود هنوز چیزی از عکس العملهای دکتر بیمارستان دستگیرش نشده بود ودوست داشت بدونه که چه چیز مهمی در بین هست که هنوز نمیدونه؟ یه لحظه تصمیم داشت آزمایشان قدیم رو هم نشون دکتر متخصص بده اما شک میکنه "نکنه دکتر متخصص هم مثل دکتر بیمارستان چیزایی رو که دستگیرش میشه بهش نگه!" از دکتر تشکر میکنه و از مطب بیرون میاد دنبال یه متخصص دیگه میگرده و پرونده قدیمی رو پیش اون میبره , دکتر بلافاصله بعد از مطالعه پرونده رو به رسول میکنه و می پرسه: "این پرونده قدیمی یه مرد عقیم رو برای چی پیش من آوردی؟ چه کمکی میتونم بهت بکنم مرد جوون؟"
و این جمله مثل پتک به سر رسول میخوره , عرق سردی روی تنش می شینه و چشماش سیاهی میره ولی بلند میشه که از مطب خارج بشه که زمین میخوره و وقتی چشماشو باز میکنه خودش رو روی تخت مطب دکتر می بینه که نیم ساعتی به حالت نیمه هوشیار اونجا بوده! تشکر میکنه و به حالت لنگان لنگان به سمت بیمارستان حرکت میکنه , توی سرش هزار و یک فکر غریب مثل کابوسی که نزاره بخوابی ذهنش رو به هم ریختن اما کاش خواب و کابوس بودن که با یه از خواب پریدن تموم میشدن , خودش رو به بیمارستان میرسونه , بعد از دو سه روزی که توی مراقبتهای ویژه بوده , نادر دوباره به بخش منتقل شده و با اینکه حالش زیاد خوب نیست اما در هوشیاری کامله و میتونه از خودش مراقبت کنه و فقط قراره که تحت نظر باشه تا اگه اوضاعش مساعد بود به زودی مرخص بشه.
جمله "پرونده قدیمی یه مرد عقیم" داره توی مغز رسول می پیچه و مثل پرنده ای که توی قفس بندازی , داره خودشو به در و دیوار می کوبه, زیر چشماش کبود شده و بغضی توی گلوشه که داره خفه اش میکنه , خودش رو کنار تخت نادر می رسونه و به سختی روی صندلی می شینه , نادر لبخند تلخی تحویلش میده و میگه "اومدی پسرم؟" دوباره عرق سردی روی بدن رسول میشینه و چشماش به وضوح سرخ میشن "پسرم!" و دستش رو از دست نادر که جلو آورده بود که دستش رو بگیره بیرون میکشه
ناخودآگاه تکرار میکنه: "پسرم! .... پسرم؟"
نادر انگار که چیزی رو متوجه شده باشه به پوشه ای که توی دست رسول هست چشم می دوزه و چشماش در یه لحظه پر از اشک میشه , روی تخت جابجا میشه و روشو برمیگردونه به سمت دیگه! جایی که با رسول چشم تو چشم نباشن
رسول هنوز به حالت بهت داره تکرار میکنه: "پسرم!... پسرم؟"
و نادر شروع میکنه: " ما فقیر بودیم , توی محل ما همه فقیر بودن , خانواده امیریان تنها خانواده ثروتمند توی محله ما بودن و من با عباس دوست و همبازی بودیم , البته اگه بخوام درست تر بگم من به نحوی نوچه عباس به حساب میومدم , پدرش هوای منو هم داشت تا کم کم بزرگ شدیم , میدونستم که عباس آدم درستی نیست چیزی از نون و نمک نمیدونست و چشمای هیزی هم داشت اما اینا به چشم من که تنها رفیقش بودم نمیومد مثل ماهی که توی دریا شناور باشه , اما دریا رو نبینه و نشناسه! بزرگتر شدیم و ازدواج کردیم , مادرت دختر شیطون یه خونواده مذهبی بود خوشگل بود و به خاطر شیطنتش یادمه که عباس چن باری در موردش حرفای نامربوطی بهم زده بود , مام یه خونواده مذهبی بودیم با اینکه همه از شیطنت ها و عدم پایبندی رویا به اسلام و مسلمونی خبر داشتن اما پدرم گفت که بچه است و درست میشه , به هر حال توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده , این چیزا بی تاثیر نیست , و روی شونه من زد و گفت اگه سایه شوهر روی سرش باشه درست میشه!

دو سه سالی از ازدواجمون میگذشت و هنوز بچه دار نشده بودیم مخفیانه سراغ هر دکتری که می رفتیم جوابمون میکرد و همیشه هم عیب از من بود , عقیم بودم! و هیچوقت نمیتونستم پدر بشم!
کم کم به فکر افتاده بودم که به پرورشگاه سری بزنم و بچه ای رو به فرزندی قبول کنم اما وضعیت مالی خوبی نداشتیم و به هر کجا سر میزدم قبول نمیکردن که بچه ای بهمون بدن تا اینکه به هزار زحمت یه آشنا دور پیدا کردم
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم از خوشحالی اینکه قراره پدر بشم , پدر واقعی که نه! قراره یکی باشه که منو پدر صدام کنه! سرم گرم ردیف کردن کارای اون بود که احساس کردم رفتارای مادرت عوض شده , اول فکر کردم علی رغم توافقی که کرده بودیم نمیخواد بچه پرورشگاهی بیاریم اما بعد...
اما بعد متوجه شدم که .... متوجه شدم که مادرت.... مادرت بارداره!
اما چطور؟ من که عقیم بودم! خون جلوی چشمم رو گرفته بود یه لحظه چشم باز کردم و دیدم دارم خفه اش میکنم , رنگش کبود شده بود و داشت می مرد اما تقلایی نمیکرد , ترسیدم , ولش کردم , نفسش که سر جاش اومد تهدیدم کرد , چاقو رو برداشته بود و میخواست خودشو بکشه!
دوستش داشتم! التماسش کردم که اینکارو نکنه , مثل دو تا بچه افتادیم دو تا گوشه اتاق , یه طرف من و یه طرف اون , تا صبح گریه کردیم! احمقانه بود اما اون بهم خیانت کرده بود , خیانتی که تقاصش سنگسار بود , عباس هم بهم خیانت کرده بود , کسی که یه عمر هر خدمتی از دستم برمیومد براش انجام داده بودم بهم خیانت کرده بود
از خونه زدم بیرون , رفتم مسجد! آخرین باری بود که به مسجد رفتم و سه شبانه روز معتکف شدم , هزار بار رویا رو کشتم و خون عباس رو ریختم! اما دست آخر به این نتیجه رسیدم که من که میخوام از پرورشگاه بچه ای بیارم , اونکه هیچ وقت از گوشت و خون خودم نمیشه! و نه از گوشت و خون رویا! پس بزار حداقل بچه ای رو که توی شکمش بود نگه داریم , حداقل رویا سهم خودش رو داشت , سهم خودش از چیزی که حقش بود! حقش بود مادر بشه! حقش بود بچه ای رو با شیره جونش شیر بده! حقش بود بچه ای داشته باشه که مادر صداش کنه و اون با تمام وجود بگه جوووونم! حقش نبود حقی رو که من نمیتونستم بهش بدم ازش بگذره! ظلم بود اگه به خاطر من به حقش نمیرسید! حقش بود بعد از چن سال زخم زبون شنیدن و  لب تر نکردن , جلوی همه در بیاد و بچه شو به رخ همه بکشه! هر چند که من سهمی از اون بچه نداشته باشم! اما کی میدونست؟ کی میدونست که من یه آدم عقیم و نابارورم؟ کی می دونست رویای خیانتکار توی این سالها اینو به کسی نگفته بود؟
از مسجد که اومدم بیرون , رفتم سراغ عباس, از شنیدن اینکه همه چی رو میدونم شوکه شده بود , خشکش زده بود , چشماش پر از ترس بود , نمیدونست چیکار میخوام بکنم؟ اما من نرفته بودم که کاری بکنم , رفته بودم تا ازش بخوام که کاری برام انجام بده , به پاش افتادم , التماسش کردم , دستشو بوسیدم , حتی پاشو بوسیدم , گریه کردم , ازش خواهش کردم که از ما دور بشه , ازش خواستم دیگه نزدیک من و زنم نیاد , خواستم که خونه اش رو بفروشه و بره جایی که دیگه نه خبری ازش داشته باشم و نه سراغی! و اونم اینکارو کرد , اما کی میدونست که پسرش , سالها بعد , خواستگار خواهرت ... , خواهرش بشه؟ کی میدونست؟
دوباره بعد از بیست و دو سال , روزگار طوری چرخید که باز من مجبور شدم برم و دوباره به پای یه امیریان دیگه بیفتم , برم و  دستش رو ببوسم , التماسش کنم , براش اشک بریزم که دست از سر دختر من , دست از سر خواهرش برداره , و حالا منتظرم ببینم که خدا چطور میخواد تقاص ازش دور شدنمو که توی این سالها ازش فاصله گرفتم رو از من بگیره؟ میخواد چکارم کنه؟ اینبار دیگه میخواد به دست و پای کی بیفتم؟ یه امیریان دیگه؟ تو؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد