غسل و نماز میت _ داستان کوتاه

آیهان که پرید جلوش , همه سردماق بودنش پرید و هول شد, فقط تونست جفت پا بره روی ترمز و چن تا فحش آبدار نثارش کنه اما قضیه قرار نبود به اینجا ختم بشه , از قیافه آیهان معلوم بود که یه چیزیش هست مخصوصا از جواب ندادن به فحشهای آیدین!

آیهان سوار ماشین شد و بدون اینکه مقدمه چینی کنه یا حرفی بزنه چشاش پر از اشک شد و گفت دومان مرده!

دومان..... دومان یعنی همه روح محله! و حالا روح محله مرده بود

آیدین آروم سرشو گذاشت روی فرمون و مغزش داغ شد خودشو نمیفهمید دست و پاش کرخت شده بودن چن لحظه که گذشت و کمی که هق هق کرد خودشو جمع و جور کرد و تازه متوجه شد که آیهان داشته بهش یه چیزایی رو توضیح میداده به حالت نیمه هوشیار, فقط متوجه شد که باید بره سمت غسالخونه قبرستون شهر

دو کوچه پایین تر دو تا دیگه از بچه محلی ها رو سوار کردنو آیدین مستقیم رفت سمت قبرستون , جلوی غسالخونه که رسیدن همه جا پر بود از دوست و آشنا و همگی با چشمای بادکرده و سرخ! بیشترشون پیرهن مشکی تنشون بود اما کم نبودن کسایی که پیرهن گل من گلی تنشون بود و مثل آیدین معلوم بود که یهویی و از تو کوچه و خیابون خبردار شدن و مستقیم اومدن قبرستون

پیاده شدن , رفتن بین آدما , رفتن توی غسالخونه , گریه کردن , دلداری دادن , و وایسادن توی نوبت تا جنازه دومان رو تحویل بدن , جنازه که اومد دیگه هیشکی از اهالی محل گریه نمیکرد , صدای دایی دایی گفتن سودا ( خواهرزاده دومان) سالن رو پر کرده بود و چه سوزی هم توی ضجه هاش  بود

صدای بیرون قطع شده بودن و فقط سودا بود که توی سر آیدین داشت ضجه میزد و گریه میکرد

توی همهمه, مردم دوبار هولش دادن و زمین خورد اما اعتنایی نمیکرد , دومان روی شونه های چن نفری جابجا شد و مردم مثل ماهی داشتن دهناشونو تکون میدادن اما صدایی جز صدای سودا که گیساشو میکشید و از لبای رنگ پریده و زرد شده داییش حرف میزد توی سر آیدین سوت نمیکشید

دومان رو از سالن بردن به یه سالن دیگه و سودا رو هم زنای فامیل و همسایه جمع و جور کردن , کم کم صدای مردم دوباره به گوش آیدین میرسید , چن نفری بودن که داشتن یه جمله رو تکرار میکردن! صف هارو مرتب کنید! صف هارو مرتب کنید!

تازه متوجه شد که میخوان واسه دومان نماز میت بخوونن , توی صف دوم وایساده بود و اشک که به پهنای صورتش داشت جاری میشد یهو بند اومد , در یه لحظه سحر یادش افتاد و اینکه از کجا داشت میومد و در چه وضعی بود

هیچوقت مسلمون درست و حسابی ای نبود اما الان وضعیت فرق داشت , اون توی مراسم نماز میت یکی از بهترین دوستاش توی صف دوم بود و اندام سحر از جلوی چشمش کنار نمیرفت و اینکه اون با بدنی که از نظر اسلام ناپاکه و غسلی که به گردنشه نمیتونه اونجا , توی صف دوم نماز میت باشه

یاد اولین سالی که روزه گرفت بود افتاد! سالی که توی اون اواخر تابستون که ماه رمضون داشت کم کم به سمت پاییز می رفت اون روزه گرفته بود بدون اینکه بدونه روزه چیه؟ بدون اینکه بدونه چه چیزایی واسه روزه گرفتن لازمه؟ یاد این افتاد که پدرش دستش رو با افتخار گرفته بود و برده بودش به مسجد تا نماز رو به جماعت بخوونن و اون توی صف دوم کنار پدرش ایستاده بود , درست در روزی که نیم ساعت قبلش با خودش کاری کرده بود که بعدها فهمید نه تنها روزه اش باطل بوده و نمازش مورد قبول نیست بلکه نمازش اشکالی به نماز آدمای پشت سرش هم وارد میکنه

و الان باز توی صف دوم ایستاده و ..... یه لحظه خواست بدون ترس از رسوایی کاری که کرده خودشو از صف بکشه بیرون اما تا بخودش بیاد توی همهمه مردمی که توی صف بودن دستاش تا کنار گوشش برای تکبیر بالا رفته بودن و یهو آخوندی که نماز رو اقامه میکرد تکبیر گفت و موج صدا توی نمازخونه پیچید و دستای آیدین هم  با تکبیر ناخودآگاهی که از بین لباش سر خورد کنار بدنش افتادن , انگار که جو سالن نمازخونه گرفته باشدش

تو اون روز آخر تابستونی , چه کارایی که توی مسجد انجام داده بود و چه جاهایی که سر نزده بود! از بالای منار مسجد رفتن گرفته تا مرتب کردن منبر و چیدن کتابهای دینی و مذهبی مسجد توی قفسه های کتابخوونه اش

و توی اون عوالم پاک کودکی ,چه عذابی وجدانی کشید وقتی بعدا فهمید که ....

پیش نماز , نماز میت رو تموم کرده بود و آیدین هنوز توی صف بود

دوباره دومان روی دست مردم , انگار که پادشاهی باشه که روی کجاوه دارن جابجاش میکنن به راه افتاد , هر از چند گاهی میاوردنش پایین و یه چیزایی میگفتن و بعد دوباره میرفت بالای دستایی که تلاش میکردن خودشونو به لمس تختش متبرک کنن

دیگه به دومان فکر نمیکرد , به سودا هم فکر نمیکرد , به مردم و آشناهایی که اونجا بودن هم فکر نمیکرد , حتی به سحر! به خودش هم فکر نمیکرد , به باور گناه توی مکتبی که حالا چن سالی بود که هر روز از هم دورتر و دورتر میشدن فکر میکرد و به چیزایی که فکر میکرد در درونش خیلی وقته که دیگه عوض شدن , رنگ باختن , مردن! اما خبری از مردن نبود انگار که فقط رسوب کرده باشن و الان با یه تکون کوچیک دوباره آیدین گل آلود شده بود

دومان رو گذاشته بودن توی قبر و یکی داشت تکونش میداد , انگار که نمیدونه که اون مرده , انگار که میخواد بیدارش کنه , انگار که میخواد توی اون قبر کوچیک حسابی جاگیر بشه , انگار که میخواد تموم چیزایی که توی دومان هم رسوب کرده دوباره معلق بشن و گل آلود بشه

باز همه داشتن مثل ماهی لباشونو تکون میدادن و حتی گاهی شونه هاشونو! مردایی که دستاشونو به سینه زده بودن و گاهی شونه هاشون می لرزید و سودا که چن متری اونطرفتر , حالا دیگه آب می پاشیدن روی صورتش که بیدار بشه

به خونه که برگشت یه راست رفت سراغ توضیح المسایل دینی , و وقتی متوجه شد نماز میت حتی با وجود غسل جنابت هم صحیحه , به پهنای صورت اشک  میریخت , خودش هم نمیدونست برای چی داره گریه میکنه؟ اشک شوق؟ گریه برای دومانی که حالا دیگه گذاشته بودنش زیر خاک و برگشته بودن؟ برای دینی که بین داشتن و نداشتنش هنوز هم مردد مونده بود؟ یا برای کاری که نمیدونست باید ترکش کنه یا نه؟