توی سالن انتظار _ داستان کوتاه

در که باز شد یه خانوم سن بالای امروزی وارد سالن شد و یه راست رفت کنار میز منشی , و منشی به گرمی باهاش برخورد کرد و چن کلمه ای رو با هم به آرومی حرف زدن

با خودش گفت: اینم یکی دیگه! اینم با پارتی و بدون نوبت میره پیش دکتر, بدون اینکه رعایت کنه که این همه آدم اینجا توی صف ان , و یه لحظه بعد به حرف خودش ایراد گرفت و خندید که چرا "اینم یکی دیگه"؟ مگه چن نفر قبلا بدون نوبت رفتن داخل؟ حداقلش اینه که باید خوش بین باشم و در مورد چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده و مشابهش رو قبلا ندیدم پیشداوری نکنم!

اما هر چی بود اومدن اون خانوم شیک پوش امروزی , تمام افکاری رو که قبل از اومدن اون توی ذهنش جاری بود رو بهم ریخته بود

دوباره نگاهش برگشت به اول , به نقطه صفر و از کنار در سالن یکی یکی شروع کرد به مرور کردن آدما و اینکه به چه علت میتونن بیان پیش یه دکتر روانکاو؟ برای یه لحظه دوباره تبسم زد, تو دلش به خودش گفت: "مال من که معلومه!" و ذهنش رفت سراغ این مساله که نصف این آدمارو قبلا توی ذهنش مرور کرده بود و یه فرضیاتی در موردشون ساخته بود و حالا یه جور وسواس نمیزاشت که ادامه کارشو از اونجایی که مونده بود پی بگیره و باید از اول شروع میکرد! همیشه همین بود یا باید کاری رو یه ضرب تموم میکرد یا اگه وقفه ای توش میفتاد, از اول شروع میکرد!

توی اون سکوت سنگین که فقط عقربه ها بودن که دنبال هم می دویدن دوباره  در مطب باز شد و خانوم منشی برخلاف انتظار آیدین و حتی سایرین , نفر بعدی رو راهی مطب کرد و اون خانوم تقریبا مسن و شیک پوش امروزی , حتی کوچکترین تکونی هم به خودش نداد که نشون بده انتظارشو داشته که اون بره داخل!

به نظر میومد که  مراجعین خیلی زودتر از اونی توی مطبهای روانکاوی مرسومه میرن و میان , هر چند که هر مراجعه کننده بین 15 تا 30 دقیقه میرفت داخل مطب  اما حداقل به نظر آیدین اینطور میومد که نباید اینقدر کوتاه باشه در این لحظه  در سالن  باز شد ؛ خیلی سریع و به حالت دزدکی نگاهی به کریدور اصلی انداخت و انگار که کمی آروم شده باشه نگاهشو به سالن برگردوند

بالای سر منشی یه تابلو با عکس یه بچه آویزوون بود که به حالت "هیس" انگشتشو گذاشته بود روی لبش و مخصوصا دستش  که به سمت دهنش رفته بود آیدین رو یاد سیگاراش انداخت

سیگار....! وای سیگار....!

دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره , دیگه قید بررسی تک تک آدمای توی سالن رو که با اومدن اون خانوم مجبور شده بود از اول شروع کنه  و هنوزم تموم نکرده بود رو زد و میخواست بره و بیرون از ساختمون یه نخ از سیگاراش رو روشن کنه

از جاش بلند شد و در همین لحظه در مطب باز شد و مراجعی که توی اتاق بود بیرون اومد , یه لحظه همه نگاهها به سمت اون برگشت , با خودش گفت حتما این دفعه دیگه منشی این خانوم رو میفرسته که بره داخل , ولی منشی رو به مراجعه کننده دیگه ای کرد و اونو به سمت اتاق دکتر راهنمایی کرد

بعد از رفتن مراجعه کننده به مطب خودشو به حالت نشسته دید و دیگه پوک های عمیقی رو که از ذهنش گذرنده بود که داره از سیگار کام میگیره رو از یاد برده بود , یه لحظه به فکر افتاد ببینه به کیا میاد که سیگاری باشن و این دفعه بدون اینکه خودش بدونه  قانونش رو عوض کرده بود و یه راست رفت سراغ اون خانوم مسن شیک و دیگه از یه سمت و از نقطه صفر , شروع نکرد

داشت فکر میکرد که اون خانوم شیک پوش احتمالا از این سیگارای نازک بلند روشن میکنه و حتی میتونست تصور کنه که وقتی سیگارش رو کنج لبش میزاره فیلترش تا چه حدی ماتیکی میشه و حتی به این فکر کرد که سیگارش رو تا چه حدی میکشه؟ تا ته یا تا نصفه هاش؟ و حتی چطور از پک میزنه؟ با خودش گفت: آخه میدونی هر آدمی یه جور خاصی به سیگارش پک میزنه و البته بسته به شرایط میتونه این پک زدن کمی تغییر هم داشته باشه!

همینطور که داشت آدمارو بررسی میکرد به فکرش رسید که نسبت به جاهای دیگه , چقدر اینجا آروم نشسته و نسبت به سایر جاها مدت زمان زیادی هم هست که نگرانی امونش رو نبریده , چن وقتی بود که حس بی قراری و نگرانی بهش دست داده و هر جایی که میره حتی برای مسافرت و گردش , بهش خوش نمیگذره و اوقات خوبی نداره و همش یه حس دلشوره و نگرانی داره

یادش اومد که  همین دیروز بود که بابک داشت بهش میگفت: نترس! دنیا جایی نمیره , همینجاست! تو کاری بکنی یا نکنی , جایی بری یا نری , دنیا یه عمره که همینجا سرجاشه! و اون جواب داده بود: من ترسم این نیست که دنیا سر جاش نباشه , من ترسم اینه که من جای خودمو توی این دنیا پیدا نکنم! یا یکی دیگه جای منو بگیره!

در سالن انتظار دوباره باز شد و این چندمین باری بود که باز و بسته میشد یه خانوم دیگه با یه بچه کوچیک اومده بودن و بچه انگار که بیقرار باشه هر چند دقیقه یه بار درو باز میکرد و کریدور اصلی رو نگاه میکرد

چیزی به نوبت آیدین نمونده بود که از یه طرف انگار که بیقراری اون بچه بهش سرایت کرده باشه و از طرف دیگه عطش پوک زدن به سیگار دیوونه اش کرد از جاش بلند شد و هنوز به در سالن نرسیده بود که صدایی از پشت سر گفت: آقای اقدم لطفا جای دوری نرید چیزی به نوبتتون نمونده!